امشب از هر خانه ی این شهر رد پای سایه ی من می رود پشت بام خانه ی احساس را گم کرده ام روی بن بست کدامین کوچه ها می نشینی با نخی سیگار مشت هایی بسته از یک خستگی در دست روی زانوی کدامین غصه آغوش تو است؟ ای هوای خسته ی دردی که می فهمم! ای بنای کهنه ی اندیشه هایی دور! بردر شهری که از دروازه هایش هم صدای تنگدستی می خراشد صفحه ی دل را خالی ام کن از هوای بغض دردآلوده ای که امشب به جان خستگی های تنیده بردلم آرام می رقصد خالی ام کن از تنفس های پوچ وخاکی وسنگین.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت